سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اخلاص، رازی از رازهای من است که آن را به قلب هریک ازبندگانم که دوستش داشته باشم، می سپارم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به نقل از جبرئیل از خداوند نقل می کند ـ]
بسیجی

خب اخه یه چیزی بگو چرا جوابمو نمی دی؟تو از کجا فهمیده بودی که باید پا بر روی هوی نفست بگذاری و از همه خواسته هات بگذری و مال و فرزندو خانواده و ... رو رها کنی وبری از دینت و از ناموست و از مملکتت دفاع کنی؟


مگه تو مثل بقیه نمی خواستی راحت باشی نمی خواستی پیش زن و بچت باشی نمی خواستی زندگی مرفهی داشته باشی؟ مثل خیلی ها که اون موقع ها زمان جنگ از فرصت سوءاستفاده می کردن و تا می تونستن به مال و املاک خودشون اضافه می کردن.مگه تو بلد نبودی از این کارا کنی؟چرا نکردی؟چرا رفتی جاییکه در هر ثانیه از زمان ممکن بود کشته بشی؟


اخه یه چیزی بگو جوابمو بده!!!


بسیجی چفیش روی شونه هاش بود سرشو انداخته بود پایین هیچی نمی گفت.یه کم رفتم جلوتر بغض گلوشو گرفته بود دستم و گذاشتم رو شونشو بهش گفتم تو رو خدا یه حرفی بزن مردم از دلتنگی. سرشو اورد بالا دیدم اشک تو چشماش حلقه زده.خجالت کشیدم.اونوقت من سرمو انداختم پایین چند لحظه به همون حالت هر دومون ساکت بودیم وبعد اون شروع کرد به حرف زدن.می خواست عقده دلشو به من بگه. به من گفت بیا تو راه برات می گم.گفتم کجا می خواهیم بریم؟گفت بیا.باهاش شروع به قدم زدن کردم.ولی تو راه هیچ حرفی نمی زد فقط دوتایی راه می رفتیم.بهش گفتم پس چرا چیزی نمی گی گفت هیچی نگو و بیا.من هم دیگه ازش چیزی نپرسیدم. باهم به قدم زدن ادامه دادیم.


دربین راه به من بایست حالا از این کوچه بریم.اون کوچه یه کوچه بن بست بود .دیوارهای کوچه سیا ه پوش بودن و پرچم ها بر سر دیوار ها ندای حسین حسین سر داده بودن.تا انتهای کوچه رفتیم چند نفر جلوی در به ما گفتن خوش اومدید بفرمایید تو التماس دعا...


رفتیم توی حیاط کفشامونو دراوردیم و وارد محل روضه خونی شدیم.همین که وارد شدیم دیدم یه عده مجنون عاشق شور گرفتن و با صدای بلند تکرار می کنن حسین حسین حسین...


حال وهوای عجیبی بر فضای حکمفرما شده بود من دوست بسیجیم و گم کردم چون چراغ ها خاموش بود و من نمی تونستم چهره ها را به خوبی تشخیص دهم.


رفتم توی حال و هوای دیگه از دوست بسیجیم یادم رفته بود.محو عظمت کلام حسین شده بودم که مداح اون رو تکرار می کرد با گفتن هر بار حسین تمام و جودم به لرزه می افتاد.رفتم یه گوشه ای پیدا کردمو اونجا نشستم.مداح شروع به روضه خوندن کرده بود.من هم همونطور که نشسته بودم تو حال خودم بودم به فکر فرو رفته بودم.چند دقیقه ای دیگر گذشت و مجلس به پایان رسید من سرمو روی زانوهام گذاشته بودمو نشسته بودم.ناگهان صدای دوستم  به گوشم خورد گفت بیا بریم دیر وقته.


منم از جام بلند شدمو با دوستم قدم زنان به سمت خونه حرکت کردیم.بازهم توی راه هیچی به من نمی گفت.من هم دیگه هیچی ازاو سوال نمی کردم.دیگه جوابمو گرفته بودم نیاز نبود بیشتر ازاین برام توضیح بده.جلوی در خونه که رسیدیم ازش خداحافظی کردمو هردو رفتیم حونه هامون.


اری به راستی که واقعه عاشورا، واقعه کربلا و ایثارگری های اقا امام حسین علیه السلام...


من تا قبل ازاون شب همیشه حسرت می خوردم چرا در زمان اقا امام حسین (ع)نبودم که با تمام وجود در رکاب ایشان قدم بردارم.اما ازاون شب به بعد من درس بزرگی گرفتم اینکه من در زمان ایشان نبودم اما هم اینک می تونم با استعانت از اقا امام حسین(ع)در رکاب اقای زمان ، امام زمان(عج)قرار بگیرم.


بله این درس را از اباعبدالله الحسین و یاران با وفایش گرفتم.

http://basijieashegh.parsiblog.com/155851.htm




  • کلمات کلیدی : دلنوشته
  • فهیمه حسنی ::: پنج شنبه 87/10/19::: ساعت 11:54 عصر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 1
    بازدید دیروز: 11
    کل بازدید :76806

    >> درباره خودم <<
    بسیجی
    فهیمه حسنی
    بسیجی فرهنگی وپایبند به ارزشهای انقلاب اسلامی ایران

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>دسته بندی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    بسیجی

    >>موسیقی وبلاگ<<